آن روز احمد و بروجردى حدود یك ساعت پشت درهاى بسته با هم جلسه داشتند. جلسه آنها كه تمام شد، برادر احمد رو كرد به حاج محمد [بروجردى] و گفت: شما این برادر را از ستاد آزاد كنید، حكم انتقالش را هم بزنید، سایر برنامههایش را خودم ردیف مىكنم. بعد جلو آمد و با نهایت محبت به ما گفت: برادر سعید، ما طرح یك عملیات بزرگ در غرب را آماده كردهایم. به حول و قوه خدا مىخواهیم با استعداد یك تیپ، خودمان را از یك محور به تنگه روكان و كانىمانگا، و از محور دیگر، به شهر سید صادق عراق برسانیم... شما هم خودتان را آماده كنید تا انشاءاللَّه برویم و راه كارهاى آنجا را شناسایى كنیم. درست است كه نیرو كم داریم، اما توكل ما به خداست.
حرفهایش برایم مثل یك رؤیا بود! مگر مىشد باور كرد؟ لشكرهاى ارتش عراق، آبادان را در محاصره گرفته بودند. قصرشیرین، نفت شهر، خرمشهر، بستان، سوسنگرد، هویزه و كلى از مناطق سرزمین ما تحت اشغال عراق بود؛ آن وقت احمد طرح حمله به كانىمانگا و سیدصادق عراق را در سر داشت.»
طرح مزبور، نه یك بلند پروازى ایدهآلیستى و نشأت گرفته از عدم واقعبینى نسبت به شرایط جبههها در آن آغازین ماههاى جنگ، بلكه با عنایت به تجارب رزمى فراوان و هوشمندى نظامى احمد، دقیقاً تبلور احساس تكلیف این سردار رشید، در عمل به قدر مقدور خویش بود؛ ضمن آن كه نباید از یاد برد حوزه استحفاظى سپاه مریوان، صرفاً محدود به حدود 120 كیلومتر از مناطق مرزى غرب كشور بود؛ نه جبهههاى مناطق عملیاتى جنوب. دیگر این كه طرحهایى نظیر آنچه احمد مدنظر داشت، صرفاً منحصر به او نمىشد. سردار رشید اسلام محمدابراهیم همت نیز كه در آن برهه فرماندهى سپاه پاوه را بر عهده داشت، طرح مشابهى جهت كار در جبهه «نوسود» را در دستور كار خود قرار داده بود. در همین رابطه، شهید همت، دو ماه قبل از آغاز تهاجم ارتش عراق، طى گفت و گویى با خبرنگار مجله پیام انقلاب، در تیرماه 1359 گفته بود:
«... كلید حل مشكلات كلى كردستان، در دست آقاى بنىصدر است. همانطور كه پاسداران به آقاى بنىصدر پیشنهاد كردهاند، دولت باید قاطعانه به پاكسازى ادامه دهد و به محض گرفته شدن نوسود، مرز را كامل؛ ببندد. اگر مرز بسته نشود، تا 10 سال دیگر هم مسأله كردستان تمام نخواهد شد.»
در عوض، آقاى بنىصدر و همپالگىهاى لیبرال او، نه تنها به هشدار مؤكد این سردار هوشمند خطه غرب توجهى نشان ندادند، بلكه از پشت به نیروهاى انقلاب در غرب كشور خنجر زدند.
دوازده سال پس از تهاجم ارتش عراق، بنىصدر فرارى، ضمن شركت در جلسه پرسش و پاسخى كه در محل «خانه فرهنگ ملتها» - یكى از صدها شعبه و شاخه به ظاهر فرهنگى آژانس مركزى اطلاعات آمریكا CIA - در شهر برلین آلمان، در پاییز 1371 برگزار گردید، با وقاحتى در خور بزرگترین اندیشمند دوران! صریحاً اعتراف كرد:
«... در سال 1359، این من بودم كه به نیروهاى كُرد ]![، به كومله و دموكرات پیغام دادم كه اسلحه را زمین نگذارند!(19)».
و این «منِ بزرگ»، در سال 59، علاوه بر مسؤولیت ریاست جمهورى، سِمَت جانشینى فرماندهى كل نیروهاى مسلح جمهورى اسلامى را نیز برعهده داشت! حال باید دید نوع برخورد این عاشق سینهچاك تجزیهطلبان وطنفروشى از قماش دموكرات و كومله، با پرچمداران نبرد غریبانه فرزندان انقلاب در جبهه غرب، طى ماههاى نخستین جنگ تحمیلى چگونه بوده است. فرمانده وقت قرارگاه عملیاتى غرب ارتش جمهورى اسلامى، امیر سپهبد شهید على صیاد شیرازى، از تلاش بنىصدر و اطرافیان او براى انحلال قرارگاه غرب روایت مىكند:
«... نامه آمده بود كه فرمانده قرارگاه غرب؛ صیاد شیرازى و رییس ستادش در جلسه با بنىصدر و مشاورین او شركت كنند. ما با تركیب جالبى شركت كردیم. به جاى بنده و رییس ستادمان سرهنگ جانباز خرسندى، پنج - شش نفر به جلسه آمدیم. در این تركیب، همه با هم بودیم. شهید محمد بروجردى بود، شهید ناصر كاظمى و تعدادى از فرماندهان رده پایینتر. وقتى كه نامه آمد، بچهها گفتند: ما هم به این جلسه مىآییم. گوش تا گوش، دور یك میز بزرگ، مشاورین بنىصدر و خودش نشستند. این صحنه هیچوقت از یادم نمىرود. شروع كردند به بدگویى. تك تك گزارش دادند...
بنىصدر به یكى از مشاورین خودش اشاره كرد و گفت: در ستاد صیاد چه دیدهاى؟ او گفت: ما ستادى ندیدیم. چند نفر به اسم ستاد، دور هم جمع شدهاند.
اینها از ستاد زمان طاغوت چیزى در سر داشتند؛ ستاد پرحجمى كه گوش تا گوش بنشینند و همه چیز، بدون بحث، اطاعت شود. در حالى كه ستاد ما، یك ستاد كیفى بود. هر كسى در آنجا به اندازه چند نفر كار مىكرد. و همه مخلص و متعهد بودند. هر كس را به ستاد نیاورده بودیم. رییس ستاد ما، ناراحت شد. خواست صحبت كند كه به او گفتم: صحبت نكن، بگذار حرفهاىشان را بزنند، نوبت ما هم مىرسد...
در اینجا، كنترل از دست من در رفت. به بچه سپاهىهایى كه با من بودند، نمىشد گفت صحبت نكنند. مخصوصاً شهید ناصر كاظمى، تیپى بود كه هیچ مانعى در جلوى خود نمىدید. جسارت عجیبى داشت. هم فرماندار پاوه و هم فرمانده سپاه آنجا بود. یك دفعه، با همان لهجه جنوب شهرى گفت: شما چه مىگویید؟ بگذارید من براىتان بگویم. این حرفها چیست كه مىزنید؟ بىتقوایى مىكنید.
یكى از مشاورین بنىصدر گفت: آقاى رییسجمهور، اول از صیاد شیرازى بپرسید مگر نگفته بودیم كه فقط خودش و رییس ستادش بیایند. این آقایان كى هستند؟ خودشان را معرفى كنند.
بنىصدر هم یك آدمِ گوشى بود. به هر كسى از مشاورینش اگر كمى اعتماد داشت، حرف او را ملاك قرار مىداد و بر همان مبنا حرف مىزد. گفت: توضیح بدهید اینها چه كسانى هستند كه آوردهاید؟
من هم برگشتم و گفتم، اولاً این آقایانى كه اینجا هستند: این رییس ستادمان است... براى هر كدام چیزى گفتم. گفتم همه از مشاورین و از همكاران نزدیك من هستند و هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستید، این آقایان هم مىروند.
بنىصدر دید خیلى محكم صحبت كردم. گفت: اشكال ندارد، صحبتتان را ادامه بدهید. آنها حرفهایشان را زده بودند و حالا نوبت ما بود. سرهنگ خرسندى، خیلى حساب شده و از روى موازین فنى و تخصصى ثابت كرد كه ستاد ما، ستاد كیفى است و از افراد انقلابى تشكیل شده و كارش را انجام مىدهد. شبانهروزى هم هست. شهید ناصر كاظمى هم حرفش را زد. او فردى بود كه كسى نمىتوانست جلویش را بگیرد. خیلى جالب حرفش را زد. بعد هر كدام از بچهها: شهید محمد بروجردى، برادر امینى و... در دفاع صحبت كردند. سپس بنىصدر گفت: ببینیم خود آقاى صیاد شیرازى چه مىگوید.
دلم از این جلسه خون بود. دلم غم گرفته بود، از این تركیبى كه داشتند و حرفهایى كه مىزدند. اصلاً بعضى مواقع، آدم دفاع هم نمىتواند بكند، آنقدر كه مسأله روشن و واضح است و مىبیند طرف مقابلش، پرت و منحرف است كه مىبُرَد.
آنجا بود كه من از این آدم بریدم. واقعاً از او بریدم. و بر مبناى همان چه كه در قلبم بود، این جمله تاریخى را گفتم كه بعدها در میان مسؤولین صدا كرد.
اول دعاى فَرَجِ امام زمان(عج) را خواندم. بعد گفتم: آقاى رییس جمهور، عذر مىخواهم كه این صحبت را مىكنم. در جلسهاى به این اهمیت كه براى امنیت جمهورى اسلامى تشكیل مىشود و در آن یك بسماللَّه گفته نشود، یك آیه قرآن تلاوت نشود، من آنقدر این جلسه را آلوده و ناپاك مىبینم كه فكر مىكنم تمام وجودم آلوده شده است...
مطمئن هستم جملههایى را كه گفتم خیلى از این بهتر بود. بنىصدر از قیافه و چهرهام، همانى را كه مىگفتم، مىدید. غیر از آن نبود. و خودش باعث شده بود كه پردهها دریده شوند و من با رییسجمهور مملكت این گونه حرف بزنم، نه این كه چنین نیتى داشته باشم كه به رییسجمهور توهین كنم. بنىصدر چیزى نگفت. هیچ صحبتى نكرد. بعد گفتم: ... نكتهاى را كه مىخواهم بگویم این است كه ما داریم در آنجا مىجنگیم. قبلاً هیچكس نمىجنگید. حالا ما براى جنگیدن، شهید و تلفات مىدهیم. اگر بخواهیم نجنگیم، باید در پادگان باشیم. مثل قبل در محاصره باشیم. ما آمدیم در غرب باب جنگیدن را باز كردیم. از آنهایى نبودیم كه برویم توى قرارگاه بنشینیم و عملیات را هدایت كنیم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چریكى است. به اسم، سرهنگ هستم، ولى دارم مىجنگم.
بنابراین، دادن تلفات و ضایعات، یكى به خاطر بىتجربگى است؛ چون كه هنوز در اول جنگ و نبرد هستیم. یكى هم ناشى از شدت توطئه دشمن است. ولى به لطف خدا ایستادهایم، توقف نكردیم و نترسیدیم... ولى به شما آمار غلط مىدهند. دیگر این كه،یادم هست كه از شما تقاضاى هزار قبضه تفنگ كردم. رزمنده دارم كه بجنگند، ولى تفنگ ندارم كه به آنها بدهم. از نیروهاى عشایرى منطقه، براى جنگیدن پیش ما آمده بودند. شما هنوز لُجستیك ما را تأمین نكردهاید، آن وقت از ما انتظار دیگرى دارید!
این جزو برگهاى سیاه زندگى آدمهاى بىلیاقت است كه در انقلاب، خودشان را به حاكمیت مملكت مىچسبانند. این برگهاى سیاه هم باقى مىمانند. اصلاً بنىصدر، معنى لجستیك را، نمىدانست.
یعنى جلوى همه اقرار كرد و گفت: من تازه فهمیدم لُجستیك یعنى چه. بعد از صحبتهایى كه من كردم، دیگر هیچكس بالاى آن صحبتى نكرد. جلسه حدود چهار ساعت طول كشید... من از لحاظ مسؤولیت و نقش در عملیات و جبهه، به طرف سقوط ظاهرى مىرفتم. چیزى هم طول نكشید. بنىصدر هیچ موقع مستقیماً تصمیم نمىگرفت. یك عده از مشاورین دستور را صادر كردند. وقتى آمدم، دیدم كه زمزمهاى است، مبنى بر این كه فرماندهى قرارگاه غرب را بگیرند و بدهند به سرهنگ معدوم هوشنگ عطاریان همشهرى بنىصدر. البته مىگویند: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
... نامه آمد كه صیاد شیرازى، فرماندهى قرارگاه غرب را در اختیار سرهنگ عطاریان قرار دهد و خودش به فرماندهى كردستان منصوب مىشود. یعنى بروم سنندج. در نتیجه، دو لشكر از سه لشكر ما، گرفته شد. براىمان یك لشكر و یك تیپ نیروى مخصوص، یعنى لشكر 28 سنندج و تیپ 23 نوهد مىماند و تعدادى بچههاى سپاه، كه سازمان آنها متغیر بود. البته اصلاً ما آمیخته بودیم. دیگر لزومى نداشت كه در دستور بنویسند، سپاه و ژاندارمرى، با ما بودند.
... مرا در انزوا قرار دادند. بدون این كه از صحنه نبرد معذور كنند، مرا كنار گذاشته بودند. هر كار مىكردم و به اینها مىگفتم: حاضرم بروم در مریوان و از آنجا حمله كنم، نیرو هم از شما نمىخواهم؛ مىتوانیم با نیروهایى كه داریم، به دشمن فشار وارد كنیم، جواب نمىدادند. در منطقه مرزى مریوان - پنجوین، شانه درى و دشت حلبچه مىخواستیم حمله كنیم تا دشمن مجبور شود نیروهایش را كنار بكشد. هر كار كردم، قبول نكردند.»
سردار شهید محمدابراهیم همت نیز، در بخشى از خاطرات خود، در مورد ماههاى نخستین تهاجم ارتش بعث عراق و كارشكنىهاى بنىصدر در امر گشودن جبهه كردستان علیه دشمن متجاوز، گفته است:
«... ما پیش بنىصدر رفتیم و عنوان كردیم كه از طریق نوسود مىتوانیم خیلى خوب روى مواضع عراق كار كنیم. استان سلیمانیه عراق، شهرهاى نزدیكى به نوسود دارد. فقط مشكل ما كمبود نیروست. او مىگفت: من حتى یك نفر نیرو هم به منطقه شما نمىدهم! ما باید نیروهاىمان را در جنوب به كار بگیریم.
هر چه به او اصرار كردیم، كمترین كمكى به ما نكرد!»
بنىصدر بىآبرو، دقیقاً نظیر همین كارشكنى عوامفریبانه و خیانت موجه را در جهت به بنبست كشاندن طرح عملیاتى احمد اعمال كرد. بهتر است رشته كلام را به خود احمد واگذاریم:
«... ما به همه جا متوسل شدیم كه آقا! حالا كه عراق از محور كردستان عراق خاطر جمع است، ما باید از همین منطقه ضربه بزنیم و دشمن را بكشانیم به این طرف و نگذاریم ارتش عراق در جنوب هر كار مىخواهد بكند. این یك امر طبیعى است كه در مقابل نیروهاى زرهى عراق، ما قواى زرهى نداریم و در مقابل زرهى او در سطح صفر هستیم.
با آن كه بنىصدر و عوامل او مثلاً معتقد به جنگ كلاسیك بودند، با این حال موضوعى به این وضوح و روشنى را نمىفهمیدند و هى شعار مىدادند، جنگ تانك با تانك، جنگ كلاسیك و جنگ فلان!... اصلاً این موضوع در مخیله بنىصدر هم نمىگنجید. حتى من خودم رفتم و مفصل به بنىصدر قضیه را توضیح دادم و گفتم: آقا! در مرز كردستان باید به این شكل به عراق ضربه زد. ایشان گفت: مسأله ما جنوب است و دیگر بحث نكنید! ما هم صحبتى نكردیم و برگشتیم.»
سپهسالار لیبرالیزم كه از فرط تفرعن و خودبزرگبینى امر بر او چندان مشتبه شده بود كه مىپنداشت یك تنه واجد نبوغ مغزهاى نظامى بزرگ دنیا از قبیل كلاوز ویتز، بناپارت و... و امثالهم است، جسارت غیرقابل اغماض فرمانده سپاه مریوان را؛ كه پرده از بىسوادى نظامى و فقر دانش جنگى وى برداشته بود با مجازات سختى تلافى كرد. بنىصدر در سمت فرماندهى نیروهاى مسلح، طى دستور كتبى شداد و غلاظى فرمان داد كه از اعزام نیرو به جبهههاى كردستان، به خصوص مناطقى همچون مریوان اكیداً جلوگیرى شود. در پى صدور این فرمان خائنانه، احمد مجبور شد براى مقابله با مشكل كمبود نیرو و حفظ عناصر موجود در جبهه مریوان، به شیوههایى متفاوت - از سختگیرى در اعطاى مرخصى استحقاقى به نیروها گرفته تا برخوردهاى اقناعى برادرانه - متوسل شود. براى تبیین بهتر مطلب بیراه ندیدیم كه دو خاطره از دو تن از نیروهاى سپاه مریوان را در اینجا نقل كنیم:
«... براى درخواست مرخصى رفتم سراغ برادر احمد. تا اسم مرخصى را آوردم، گفت: حالا چه وقت مرخصى رفتن است؟ گفتم: مىخواهم بروم ازدواج كنم، بعد برمىگردم. ایشان وقتى دید پاى امر خیر در میان است، كوتاه آمد و گفت: خُب، انشاءاللَّه مبارك باشد. حالا چند روز مرخصى لازم دارى؟ بعد از یك تخمین سرانگشتى گفتم: 20 روز. آقا! خیلى قاطع گفت، نه! پنج روز! پنج روز كافى است.
گفتم: برادر احمد! مىخواهم ازدواج كنم. شوخى نیست. فقط پنج روز طول مىكشد از مریوان بروم كرمان و برگردم. گفت: برادر جان! این دیگر مشكل توست. من با این حرفها كارى ندارم. همان كه گفتم! پنج روز مرخصى به تو مىدهم، والسلام.
القصه، ناچار همین پنج روز مرخصى را گرفتیم و رفتیم دنبال امر خیر.»
و اما خاطره دوم كه نمونهاى است درخشان از رفتار پدرانه و منطقى احمد نسبت به رزمآوران تحت امر، خصوصاً بسیجیان كم سن و سال:
«... مدت مأموریت ما در مریوان رو به اتمام بود و كمكم داشتیم آماده مراجعت به تهران مىشدیم. از آن طرف، برادر ناهیدى و مسؤولان واحد ادوات رفتند به برادر احمد گفتند: این چند نفرى كه توى واحد ادوات كار كردهاند و آموزش خمپارهانداز دیدهاند، مىخواهند تسویه كنند و بروند تهران. شما یك صحبتى با اینها بكنید، بلكه نروند و كار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نشود.
... پاى قبضه خمپارهانداز روسى بودیم كه دیدیم ماشین برادر احمد آمده رد بشود. ما هم داشتیم جعبههاى مهمات را باز مىكردیم. ایشان از ماشین پیاده شد، آمد با ما احوالپرسى كرد. بعد رو كرد به من و گفت: برادر برقى! شنیدهام مىخواهى بروى؟ گفتم: بله. گفت: تو خجالت نمىكشى؟ گفتم: چطور برادر احمد؟ خُب، مأموریت ما تمام شده. ما بسیجى سه ماهه آمده بودیم، حالا هم باید برگردیم سر زندگىمان.
احمد دست انداخت، شانه مرا گرفت و فشار داد و گفت: برادر جان! تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله خمپاره زدى. هر گلوله، دانهاى اینقدر تومان قیمت دارد. روى هم حساب كنیم، تو از بیتالمال این قدر خرج كردهاى. از این هزار تا گلوله، نهصد تاى آنها را به هدف نزدى. اینقدر چپ و راست هدف زدى، تا فوت و فن كار را یاد گرفتى. حالا، تا یكى بیاید و بشود مثل تو، باید هزار گلوله خمپاره را حیف كند. روى این اصل، براى حفظ بیتالمال هم كه شده، برادر جان! تو باید در جبهه بمانى!
ما كه اصلاً از فرمانده دلاورى مثل برادر احمد توقع یك چنین برخورد برادرانه و گرمى را نداشتیم، پاك خاطرخواه مرام ایشان شدیم. گفتم: برادر احمد، شما اجازه ما را از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، ما در خدمتتان هستیم. او هم به شهید دستواره دستور داد از پرسنلى سپاه مریوان نامه زدند و... خلاصه، عشق به معرفت و بزرگوارى برادر احمد، ما را در منطقه پاگیر كرد.»
نظرات شما عزیزان: